آنکه مادر داشت قدرش ندانست تا رفت
و آنکه مادرش رفت از خدا شکایت کرد که چرا مادرم رفت
در حالی که خود میداند که :
اگر مادرش را خدا هزار بار می آفرید باز هم در حق اش ظلم میکرد
ولی مادر ...
مادر اگر هزار بار متولد شوی و هر روزهزار بار آزارش دهی
هیچ وقت نه بتو شکایت میکند و نه بخدا
فقط خدا را شکر میکند
......
تو که مادر داری لحظه ها را دریاب مادرت را بشناش تا که راضی شود از تو ارباب ..... یه داستان کوتا از فداکاری یه مادر ...
امروز تو وبلاگ دوستی داستانی که برام خیلی جالب بود رو می خوام برای شما هم تعریف کنم
یه مادری بود یه چشم نداشت یه پسری هم داشت که خیلی دوستش داشت ولی پسرش ازمادری که داشت خجالت می کشیدو به مادرش اصلا محل نمیداد
یه روز مادره میره دنبال پسرش تو مدرسه . بچه های مدرسه به مادره خندیدند ومسخرش کردن پسره اومد خونه ومادرش رو دعوا کرد و بهش گفت که برو بمیر
پسره تصمیم گرفت خوب درس بخونه واز مادرش جدا بشه وهمین طور هم شد
اون تو سنگاپور قبول شد رفت اونجا زن گرفت بچه دار شد وبعد از سال ها مادرش رفت سنگاپور . رفت در خونش وزنگ زد . پسرش درو باز کر د . بچه هاش با دیدنه زنه اونو مسخرش کردن پسرش بدون اینکه احساسی داشته باشه اونو دعوا کرد
نارحت هم نشد درو بست بعداز چند ماه از طرف مدرسه ی قبلیشون نامه ای اومد که به یه جشنواره دعوت شده بود به زنش گفت به خاطر کارش مجبوره بره ایران اومد ایران واز روی کنجکاوی نه ازاینکه دوستش داره رفت به خونه ای که زندگی میکر دهیچکس اونجا نبود ازهمسایشون پرسید گفتن مرده ولی یه نامه براش نوشته بود اون رو برداشت بازش کرد توش مادرش نوشته بود که پسر عزیزم وقتی تو کوچک بودی در اثر تصادف چشمانت را از دست دادی ومن نتوانستم بدون چشم بزرگ شدنت را ببینم وبه خاطر همین یه چشمم رو به تو دادم وهمیشه ارزوی سلامتی تو را داشتم
.....
مادرم تاج سرم
مهرت نمیره از دلم
اسم تو هر جا که باشی تا به ابد روی لبم
دوست دارم دوست دارم ای مادرم